فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

عید مبارک یا رسول الله (صلی الله علیک و علی آل بیتک)

سلام امید مامان. خوبی؟ فعلاً ایام امتحانات مامان و باباست و حسابی در گیریم. برای همین نمی تونم زیاد سر بزنم. فردا یه عید خیلی خیلی بزرگ برای ما مسلموناست و روزیه که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به پیامبری مبعوث شدند.     بهت تبریک می گم و امیدوارم سال های سال باشی و این عید عزیزو گرامی بداری. مامان جونی شیرین کاریات زیاد شده اما حیف که وقت ندارم بنویسم فقط اینقدر می تونم بگم که دیگه کاملاً حرفای ما رو می فهمی و کاملاً هم برای خودت تصمیم گیری می کنی؛ مثلاً امروز هر چی خواستم لباستو در بیارم نمی ذاشتی تا اینکه رفتم یه بلوز که عکس عروسک داره آوردم و گفتم : «لباس قشنگ بپوشه دختر نازم؟» تو هم سرتو به علا...
28 خرداد 1391

بی خوابی شبانه ...

سلام مامانی. تو خواب ناز خوش می گذره عزیزکم؟ چند روز بود نمی تونستم بیام به وبلاگت سر بزنم، همه اش غصه می خوردم.   آخرشم نفهمیدم چی شد اما اینقدر دعا دعا کردم که یه دفعه وارد شد. (خدا رو شکر) هر چی سعی کردم بخوابم، بی خوابی زده بود به سرم. منم اومدم پای کامپیوتر. نمی دونم بابایی چی کار کرده که خونه پر پشه است.من قدیما نمی کشتم، یعنی دلم نمی اومد اما الان به عشق تو می کشم... تا الان سه تا امیدوارم روزی که با سواد شدی از اینا لذت ببری چون من با دلم می نویسم هرچند از لحاظ انشا جالب نیست اما از ته ته ته دلمه.   امروز همه اش همه به تو می گفتن بوس و کیف می کردن که لباتو می بری جلو. طبق معمول هم به دمپایی ها گیر دا...
19 خرداد 1391

روزتون مبارک پدر و پدربزرگای مهربون ...

سلام بابایی. خوبی باباجونی؟ اینقدر برامون مهم بود که یه طور درست حسابی امروز رو بهت تبریک بگیم که همه اش فکر کردیم و آخرم به نتیجه نرسیدیم. امیدواریم اینکه اومدیم مسجد دیدنت و بابا بابا های شیرین قند عسل برات هدیه قابل قبولی باشه. بی نهایت دوست داریم تکیه گاه محکم ما و امید زندگی             از همین جا هم فاطمه حسنا امروز رو به پدربزرگای خیلی خیلی عزیز و عمو محسن مهربون و پسرخاله های دوست داشتنیش تبریک می گه.                            &...
15 خرداد 1391

پدر بزرگ مهربون، دوست دارم. روزت مبارک!

سلام گل دخترم، نازدونه من، همه عشق و نفسم ... امروز خواستم یه متنی برای تبریک به باباجونی بنویسم. اول نوشتم تو بهترین هدیه به بابایی که مثل نداری ... دیم حس نوشتن نیست. پاکش کردم. خواستم اتفاقات دیروز رو بنویسم مثل اینکه همچین عمه ای شده بودی که می خواست بره بیرون گریه می کردی. بنده خدا عمه اینقدر راهت برده بود که پا درد گرفته بود. تازه عمه کوچیکه هم بنده خدا با اینکه درس می خوند برای امتحانا هی می اومد بهت سر می زد و ساعتای خالی رو پوشش می داد (هه هه...). مامان بزرگ بنده خدا هم که همیشه پشتیبانیه. کلی کارامونو انجام داد که بریم امام زاده، بعد هم نشوندیمش تو ماشین، تو گرما، بابا جونی دنبال بلیطش بود. کلی خجالت کشیدم ... تو هم که پیش عمه ...
12 خرداد 1391

نی نی، لالا

سلام مامانی. خوبی دختر گلم؟ امیدوارم روزی که داری این مطالبو می خونی شاد و سلامت باشی و همیشه بمونی. این هفته خیلی سرم شلوغ بود. چند تا ارائه داشتم که متأسفانه طبق معمول همه کارا رو گذاشته بودم برای روزای آخر. البته واقعیت اینه که موضوعات آخر رو انتخاب کرده بودم تا فرصت بیشتری برای کار داشته باشم؛ اما جور نشد و همه کار موند برای این روزا. برعکس تو هم بیمار و بی قرار بوده. روز یکشنبه به خاله ها زنگ زدم که ببینم چی کار کنم. کلی گریه کرده بودم و بعد هم کنفرانسمو حسابی خراب کردم. اما امروز حالت بهتر بود. خدا رو شکر ارائه منم با کمک خدا به خیر گذشت. وقتی اومدم خونه، بابا گفت که حسابی خوابیدی. به نظرم اومد چون روی تخت ما بودی خنک بوده ...
9 خرداد 1391

معمای جیغ های تو ...

سلام عزیز دلم. ای کاش می تونستی حرف بزنی و به مامان بگی که چیه؟!!! امشب دوباره با گریه و جیغ بیدار شدی... کوتاهم نمی اومدی ... و خدا رو شکر به کمک کولر زود آروم شدی. حالا تو خواب نازی و من دارم یخ می زنم اما جرأت ندارم کولرو خاموش کنم. دیشب اولش به کلید گیر داده بودی که درو باز کنی. پاهاتو بلند می کردی و آویزون در می شدی. چند بار هم بلندت کردم و دقیقاً می دونستی که کلید کجا باید بره. به خیال خودت در باز شده بود؛ هی دستگیره رو فشار می دادی. برای اینکه کلیدو بگیرم و گریه اتو آروم کنم، یه دفترچه رنگی دادم بهت. شروع کردی بخ کندن جلدش با دندون. دوباره برای اینکه اونو بگیرم و گریه ات آروم بشه بستنی آوردم. روزای قبل یه کم بستنی می خوردی و ب...
6 خرداد 1391

به به، روغن زیتون!

سلام خانوم خانومای من. این روزا دیگه کمتر وقت می کنم بیام این طرفا اما تو هی شیرین کاری می کنی و من دلم می خواد بنویسم. عیب نداره مامانی. تو همیشه شیرینی. وقتی بزرگ شدی شاید برات تعریف کنم. مثلاً حرف زدنای یه دفعه ات. مامان، بابا، تیه (کیه) و اَدَ (الو) رو که از قبل می گفتی و تسلط داری. اما جدیداً به جای با که برای بگیر می گفتی، با یه حالت خاص می گی «ب...ر» که قشنگ معلومه می گی اما قابل نوشتن نیست. یا دیروز به جای بِ که می گفتی، بده می گفتی اما دِ یه طوری خاصی از ب جدا بود. با این فو...هوف... هم که منو کشتی. همه اش یه چیزی می اندازی و می گی فو... یا بند کیفتو میندازی تو دستت و می خوای بری بیرون. تسبیح که افتاد تو دستت جو ...
5 خرداد 1391

روزت مبارک!

  مادر! در ستایش دنیای پرمهرت، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود و گلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم و انگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست و خدایم را از زبان تو شناخته ام؛ عبادت را تو به من آموخته ای، مادر! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است. از تبار فاطمه ای و گویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند؛ پس همیشه دعایم کن چرا که دعایت سرمایه فردای من است.  مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای، به ستایش محبت های بی اندا...
2 خرداد 1391

دلتنگی

چقدر دلتنگ تو بودم امروز عزیزکم ...  صبح مجبور بودم زود برم دانشگاه تا ساعت 8 سر کلاس باشم و تو خواب بودی. وقتی هم برگشتی خونه خوابت می اومد. تازه وقتی هم اومدم مهد دنبالت، اول اومدی بغلم؛ اما بعد دوباره می خواستی بری بغل اکرم جون (مربی مهربونت). اینجوری مامانو تنبیه می کنی؟! بعدشم که اومدیم خونه، سوییچ ماشینون ازم گرفتی و می خواستی بخوریش که من ازت گرفتمش (البته جون مامان با مهربونی)، اما تو شاکی شدی و صورتت رو گذاشتی زمین و شدید گریه کردی. خدا رو شکر تا بغلت کردم و گفتم ببخشید مامانی، زود آروم شدی؛ اما هنوزم که یادم میاد، دلم می گیره. یه کم دوباره به ماسک مامان (سرما خورده ام) خندیدی، اما زود خوابیدی. الانم که غرق خواب نازی... خ...
2 خرداد 1391

اذیت های دندون

سلام ناز گلکم ... خوبی مامانی؟ چند روزیه خوب غذا نمی خوری، قربونت بره مامان. لاغر که بودی. یه کوچولو صورت داشتی، اونم که آب شده. فکر کنم به خاطر دندوناته عزیزکم. برات غصه دارم. خدا کمک کنه زودتر خوب بشی ...
2 خرداد 1391